۱۳۹۷ آبان ۲۰, یکشنبه

پرواز با مامان - رویای شب بعد از چهلم مادرم


رویای بعد از چهلم مادرم
شنبه 10 نوامبر 2018 به یکشنبه 11 نوامبر

شبی تاریک بود. خانم – مادر مادرم – روی  زانوی راستم نشسته بود و برادر کوچکم  در سن  5 – 6 سالگی اش روی زانوی چپم. من به آسمان بلند شده و در همین حالت نشسته  پرواز میکردم. گویا جشن بزرگی بر روی زمین بود. همه موتورسوارها از هر سوی جهان در حال رفتن بسوی بلندی ها بودند تا در آنجا کامپینگ کنند. ما از بالای سر آنها می گذشتیم. در بلندی ها همه جا کامپینگ برپا بود. تنقلات مختلف روی میزها دیده میشد. خرما ... باقلوا .. از بالای سر آنها می گذشتیم. برادرم کوچکم دست برد که از تنقلات بردارد. من هم دستی پیش بردم و برداشتم ولی آنها را سرجایشان گذاشتم. فکر کردم مال ما نیست، نباید برداریم. برادر کوچک نیز با دیدن حرکت من، تنقلات  را سرجایشان گذاشت. بالاتر رفتیم و بعد از گشتی بسوی زمین بازگشتیم. اینبار مامان بر روی زمین در پای ساختمانی نیمه کاره و بلند، منتظرمان بود. بجای خانم، اینبار او بر روی زانوی راستم نشست و از من خواست پرواز کنم و او را بالا ببرم. دلم می لرزید، می ترسیدم که بر زمین بیندازمش. اما مامان روی زانویم نشسته بود و هوای پرواز داشت. با احتیاط از زمین بلند شدم. مامان میخواست او را به بلندترین محل ساختمان ببرم. من اوج میگرفتم. به برادر کوچکم گفتم که با دستش وزن پرواز را وقتی به چپ و راست می پیچم، تنظیم کند. او دستش می لرزید و نزدیک بود سقوط کنیم. خودم را به چپ خم میکنم تا از افتادن مامان جلوگیری کنم. تمام تنم می لرزد که نکند مامان بیفتد. به بالاترین طبقه نیمه تمام ساختمان رسیده ایم. همه نشسته اند و جایی نیست. سعی میکنم جایی پیدا کنم. بزور اول مامان و برادرم و بعد خودم را در طبقه ای که به اندازه یک تخت است جا میکنم. من در حال عوض کردن لباس هستم. در همین موقع مقابل ما دری باز میشود. مامان عجله دارد و میخواهد وارد اطاقی که پشت درب آن حضور افراد زیادی احساس می شود، بشود. میگویم، صبر کن با هم برویم. مامان در را باز میکند و با صدای بلند به کسانی که داخل آن اطاق هستند، میگوید: صبر کنید، من هم می آیم.  نگران هستم که بدون من برود. شلوارم گیر کرده. مامان درب را باز کرده و در حال رفتن است. داداش کوچولو در کنار من است. در حالی که تلاش میکنم لباسم را سریعتر به تن کنم. چشمم نگران به مامان دوخته شده که در حال رفتن و گم شدن در هیاهویی است که در آنسوی درب جریان دارد. بیدار میشوم.... چشمهایم را لحظه ای دوباره می بندم و صحنه ها را در ذهنم ثبت میکنم. مامان دیگر نیست. او در هیاهویی ناشناخته گم شده است. و من خسته ام!

عاطفه اقبال - 11 نوامبر 2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر