۱۴۰۱ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

مادر مرا از خواب مرگ بیدار کرد

شب گذشته برایم دو اتفاق افتاد که از جنس دنیای ناشناخته ها بود.
نزدیک های سحر بود و من در خوابی عمیق فرو رفته بودم. ناگهان مامان را بالای سرم دیدم که مرا بشدت تکان می داد و میگفت: "عاطی بلند شو. عاطفه بیدار شو. " من اصلا دلم نمیخواست بیدار شوم. دلم میخواست بگذارند بخوابم. و هر چه عمیق تر در خواب فرو می رفتم. اما مامان دست از سرم برنمیداشت. مرا بشدت تکان میداد و نمیگذاشت بخوابم. صدای نگرانش هنوز در سرم می پیچد: "عاطفه بیدار شو. " مرتبا اینرا تکرار میکرد و مرا تکان می داد. صدای مامان به من احساسی از خواب و بیداری می داد. حضورش برایم واقعی بود. ناگهان با تکان محکمی که به من داد و با صدای فریادش که بلندتر شده بود با احساس خفگی شدیدی از خواب پریدم. سرم را بالا آوردم و ناگهان راه نفسم باز شد و نفس عمیقی کشیدم. متوجه شدم که سرم به شکل بدی از بالش بیرون افتاده و نفسم بند آمده بود. لحظاتی طول کشید تا حالم بهتر شود. احساس غریبی داشتم. سرم را به دیوار تکیه دادم و بخودم گفتم: مامان دوباره مرا از مرگ نجات دادی.
من به دنیای ناشناخته ها همیشه باور داشته ام. بنظر من دنیا نمیتواند فقط همین زندگی باشد که ما می بینیم. بسیار ناشناخته ها وجود دارند که هنوز انسان نتوانسته کشف کند. این باور من در حالی است که به مذهب و به هیچ گونه ایدئولوژی باور ندارم. اما دنیای ناشناخته ها مرا همیشه جذب کرده است. امروز گاه دنیای دیگر را با نمایشنامه زیبای "کار از کار گذشت" ژان پل سارتر که در مورد سفر انسانها به آن طرف مرز هستی می نویسد، تصور میکنم. کتاب و نمایشنامه ای بسیار جذاب و فلسفی.
دومین اتفاق نیز بسیار جالب بود و چون داستان جداگانه ای دارد. در نوشته ای دیگر خواهم نوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر