۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

کابوس در نگرانی اعدام غلامرضا خسروی

از وقتی سرم را بر زمین گذاشته ام کابوس می بینم...پدر آمده است ... نگران است....میخواهد مرا آرام کند ولی نمیتواند....حرف نمیزند فقط با چشمهای نگران مرا می نگرد... جغدهایی خبر پرپر شدن گلی را می آورند..... شهید پروران شمع هایی را در دو ردیف کنار هم می گذارند و در گوش یکدیگر نجوا میکنند ... دوان دوان و بغض در گلو با اشک هایی که جاری می شوند در خیابان می دوم..... نمیخواهم خبر را به کسی بدهم ... در فیس بوک می نویسم : میروم تا به کوه بزنم... وسط خیابان دستهایم را به دو طرف می گشایم... گویا بالهایی بر تنم می روید... به آسمان پرواز میکنم و بالای یک بلندی می ایستم... و دیگر هیچ...

از خواب پریدم... هراسان ...با دستانی که می لرزد اخبار را چک میکنم.. غلامرضا هنوز زنده است... هنوز زنده است.... چه آرامشی... این قلب زیبا هنوز می طپد... کاش طلوع های بسیار دیگر نیز این قلب پر از زندگی بطپد... کاش به آغوش خانواده اش بازگردد... کاش زنده بماند تا ما شرمنده انسانیت نشویم...کاش..... دلم می لرزد ولی روشن است... شاید که نویدی در راه است...شاید که نوری بر دلها بتابد... شاید که ...

عاطفه اقبال - 7 سپتامبر 2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر