۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

دوباره پرواز کردم



دیشب دوباره در رویاهایم پرواز کردم. 

در خانه قدیمی هستم.  همان  خانه ای که درب آن با  راهرویی بلند به درب حیاط  وصل میشود. مقابل پنجره اطاقی که با چند پله به اطاق کله ای*  گوشه ای ترین اطاق خانه راه می یابد، ایستاده ام. پنجره را باز میکنم. باد سردی به درون می آید. پیراهن سبکی به تن دارم ولی سردم نیست. هوس پرواز مانند عطری دل نواز در وجودم می پیچد. دستهایم را سوی آسمان می گیرم و با اندک فشاری روی پنجه های پا از چهارچوب پنجره کنده می شوم. پرواز چقدر ساده می نماید. هر چه بیشتر دستهایم را به سمت بالا نشانه می روم ، بیشتر اوج میگیرم. هوا بارانی است. قطرات ریز باران بر صورت و بدنم می زند و من احساس زیبایی از خیس شدن زیر باران را در اوج  تجربه می کنم.  به زمین که نزدیک می شوم. دیگرانی آنجا هستند که دلم میخواهد تجربه  پروازم را با آنها تقسیم کنم.  به زمین فرود می آیم و به آنها میگویم،  باور کنید سخت نیست. کافیست دستهایتان را بسوی آسمان بگیرید و پرواز کنید. آنها تردید دارند. باور نمیکنند که پرواز به این سادگی باشد. سعی میکنم  کمکشان کنم. دستهایشان را می گیرم و تا فاصله ای آنها را با خود بسوی آسمان میکشم. اما هراس از افتادن در چهره شان سایه افکنده. چند نفری در فاصله کوتاه با زمین کمی بلند می شوند و دوباره بر زمین می نشینند. چهره های آشنایی در میان آنها می بینم ولی کاری از دستم برنمی آید. غمگنانه باز به سوی آسمان اوج میگیرم.  بالا می روم. در میان باران چرخ می زنم . بقدری احساس سبکبالی دارم که دلم نمیخواهد پروازم پایان گیرد.اما رگه های سپید سحر که از پنجره به اطاق می تابد چشمهایم را می گشاید. صبح شده است. از روی تخت نگاهم بسوی آسمان پر میکشد. هوا بارانی است. هنوز بین خواب و بیداری هستم. سرشار از احساس زیبای پرواز  احساس میکنم اگر از تخت پائین بیایم و دستهایم را بسوی آسمان بگیرم پرواز خواهم کرد. بلند می شوم، آهسته به سمت هال می روم، در مقابل پنجره روی پنجه های پا بلند میشوم و دستهایم را می گشایم. ناگهان کنار پنجره هال گویا تازه از خواب بیدار میشوم. صورتم را به شیشه می چسبانم. خنکای باران چهره ام را نوازش می دهد. باور دارم روزی پرواز خواهم کرد.

عاطفه اقبال - یکشنبه 25 آوریل 2016

* اطاقه کله ای، گوشه ای ترین و بلندترین نقطه خانه بود که بنا به موقعیتش پنجره ای به حیاط خانه نداشت در عوض  دو پنجره کوچک نزدیک سقف رو به پشت بام باز شده بود. برای همین به آن کله ای می گفتیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر