هفته
پیش، یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم. در ذهنم قطعه ای آفتاب پهن شده
بود. شب قبل، تلویزیون، هوای هفته را ابری اعلام کرده بود و من هیچ امیدی
نداشتم که یکشنبه، روزی آفتابی باشد. اما ذهنم با من یاری نمیکرد. در
رختخواب، در آن روز تعطیل غلت می خوردم و آرزوی قطعه ای آفتاب در هوای خواب
آلوده مرا با خود میبرد. پشت پلک های بسته ام، تصویر سالن، با آفتابی
روشن نقش بسته بود. ولی در ضمیر خودآگاهم میدانستم
هوا ابری است. چشمهایم را که می گشودم، از پنجره اطاق خواب، ابرها را در
آسمان می دیدم. هوا غمگین بود. از رختخواب کسل بیرون کشیدم. دست و صورت را
آبی زدم و به سالن آمدم تا پرده ها را کنار بزنم. اما! کناردرب آشپزخانه
بصورت دلپذیری میخکوب شدم! آفتاب از پنجره آشپزخانه خودش را تا کنار پای من
در راهرو دراز کرده بود! گویا همان تصویر جان گرفته ذهنم بود. به سالن
رفتم، با بهت پرده ها را کنار زدم. از پنجره بزرگ سالن، آفتاب به درون خزید
و روح و جانم را گرم کرد! روی صندلی زیر آفتاب نشستم. چند دقیقه ای
روشنایی و گرما به جانم تابید و بعد هوا ذره ذره با ابری مه آلود خاکستری
شد. در تمام روز دیگر آفتاب بازنگشت! گویا، آن تکه آفتاب زیبا برای رویاهای
من در آن صبح مه آلود پهن شده بود. خندیدم. خنده ای بیصدا... خورشید برای
برآورده کردن آرزوی من از پشت ابرها خودش را برای لحظاتی بیرون کشیده بود.
یعنی امکان دارد؟ نمیدانم! ولی هر چه بود احساس زیبایی از رویا و آرزو و
آفتاب را داشتم. جانم گرم شده بود. از ذره ای آفتاب که آسمان در آن صبح
خاکستری از من دریغ نکرده بود.
عاطفه اقبال – یکشنبه 8 آوریل 2012 ساعت 11 و 50 دقیقه صبح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر