" دیگر در انتظار کسی نیستم...هیچ کس نخواهد آمد...در انتهای آنشب تاریکی که بخون کشیده شد...خورشید را سر بریده اند!"
* امروز صبح از خواب که بیدار شدم.. کلمات بالا با هراسی غریب در سرم پرپر میزد و تکرار میشد. قلم بدست گرفتم و آنها را بر روی کاغذ ریختم. چه حادثه ای در پیش رو بود!؟
عاطفه اقبال - 16 دی 91 برابر با 6 ژانویه 2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر