۱۳۹۸ مهر ۱۵, دوشنبه

کابوس در آلبانی

در مقر مجاهدین هستم. محوطه ای بزرگ در محلی مثل آلبانی. اما اطاق ها و راهروی داخلی آن دقیقا به خانه قدیمی مان در ایران شباهت دارد. اکثر کسانی که می شناختم، حضور دارند. مریم رجوی، مهناز، محمد، شریف و ... در حال گفتگو هستیم... قرار است یک شخصیت خارجی بیاید... بیرون می آیم، در وسط محوطه یک جعبه ی چوبی روی زمین است. نزدیکتر می روم، بمب است. جعبه را برمیدارم و در حالیکه فریاد می زنم، بمب است، نزدیک نشوید، به بیرون می دوم. "بیرون" همان کوچه های قدیمی در کوچه علایی است. در حین دویدن فریاد میزنم: کوچه را خالی کنید، کنار بروید، این یک بمب است. بعضی با تردید کنار می روند. بمب را در وسط کوچه بن بستی که کسی در آن نیست بر زمین می گذارم و خطاب به رهگذران فریاد می زنم، دور شوید، الان منفجر می شود. اما چند پسربچه کنجکاو به آن نزدیک می شوند. هر کدام را میگیرم و دور می کنم، یکی دیگه میرود. فریاد میزنم، بازی نیست حتی اگر نمیرید، معلول می شوید! اما حریفشان نمی شوم. بمب را بغل میکنم و باز میدوم. یک نردبان که به پشت بام بزرگی راه دارد، جلوی رویم پدیدار میشود. از آن بالا می روم. جعبه در دستم سنگینی می کند، اما درب نردبان که روی سقف است باز نمیشود. در تلاش برای باز کردن درب پشت بام از خواب بیدار میشوم. بدنم خیس عرق شده است. به دستانم نگاه میکنم، خالیست!
بخودم میگویم کابوس بود... تمام شد! نفس راحتی می کشم.

7 اکتبر 2019

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر