۱۳۹۶ فروردین ۱۲, شنبه

ماهی های سرخ و سیاه


از مجموعه خوابهای پریشان


باز در رویاهایم غرق شدم. خوابم نمیبرد. چندین شب است که خوابم نمی برد. در فکرم. در فکر اینکه چه میتوان کرد؟ 

شب بود و تاریکی خود را به چشم می کشید. چشمهایم را که بستم خود را در مقابل حوضی پر از لجن با ماهی های کوچک سیاه و قرمز یافتم. ماهی های نیمه مرده! رنگ ماهی های قرمز کم کم رو به سیاهی تغییر میکرد. در ماهی های سیاه که خوب نگریستم، قرمزی کمرنگی را در زیر رنگ سیاهشان که تغییر یافته بود، دیدم! ماهی های قرمز در گذر زمان، در حوضی که به زندان می ماند به سیاهی تغییر رنگ داده بودند! بر روی حوض گویا حبابی چون بختک سایه افکنده بود! ماهی ها همچنان ریز و کوچک مانده بودند! گویا در فضایی بسته، فرصت قد کشیدن و رشد کردن نیافته بودند. در حوض لجن آلوده در هم می لولیدند و می مردند.  بالای سرشان ایستاده بودم و نمیدانستم چه میتوان کرد؟ چگونه میتوان آنها را نجات داد؟ شیر آب را باز کردم تا شاید از لجن آب کاسته شود و آب تازه به آنها نفسی تازه دهد! اما آب از حوض سر میرفت و ماهی ها بر زمین می افتادند و بدون اینکه حتی مقاومتی نشان دهند به مرگ نزدیک می شدند. گویا به این مرگ رضا داده بودند! آنها را با شتاب از زمین جمع میکردم و یکی یکی به حوض می انداختم. شیر آب را میبستم که حداقل به بیرون سرازیر نشوند ولی آنها در حال مرگ بودند. رنگشان کم کم رو به سیاهی می رفت. نیمه جان همه روی آب بودند. هراسی سخت جانم را فرا گرفته بود. با دست تکانشان می دادم. میدانستم که باید خودشان اراده کنند تا به زندگی بازگردند، تا لجن ها را از آب بیرون کنند و خود را به آب تازه و روشن بسپارند ولی میدیدم که دیگر توانی در آنها نمانده است! 

من نظاره گر بودم! نظاره گر مرگ ! نظاره گر نابودی! نظاره گر لجنی که زندگی را به کام مرگ می کشید! نظاره گر بودن سخت است! باید کاری کرد! باید سیاهی را شکافت ... به هر قیمت که باشد! باید راهی باز کرد! باید حوض لجن آلوده را به دریا پیوند زد تا ماهی ها دوباره زنده شوند. دوباره قرمز شوند. دوباره زندگی کنند. دوباره پر از شور و نشاط شوند. به دور دستها نگریستم. در تاریکی شب، دریا چه دور می نمود!

 نمیدانم چه چیزی مرا از رویا بیرون کشید! بیدار شدم. نگاهم از پنجره به بیرون کشیده شد. هوا هنوز تاریک بود. سیاه سیاه... حتی ماه هم در آسمان نبود. قلبم به شدت میزد. سردرد کلافه ام کرده بود. چشمهایم را دوباره بستم. دیگر خوابم نبرد. چرا سحر از راه نمی رسد!؟ 

چرا ماهی ها همیشه به خواب من راه می یابند؟ 

عاطفه اقبال - 12 فروردین 96 - 1 آوریل 2017 

رویاهای مشابه:

- ماهی بزرگ قرمز
- ماهی خاکستری
- باز ماهی خاکستری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر