۱۳۹۷ آبان ۱۹, شنبه

خانه ی بدون روزنه - رویای شب چهل مادرم


رویای شب چهل مامان
جمعه شب  9 نوامبر 2018 به 10 نوامبر 2018
در خانه بزرگی هستم. در وسط هال وسیعی میانه ی اطاقهای متعدد، مامان روی تختی بزرگ خوابیده. همه خواهرها و برادرها آنجا هستیم. من و برادر بزرگتر دو طرف کمی دورتر از پایین تخت پشت به دو گوشه هال ایستاده ایم و به مامان می نگریم. برادرم مثل مجسمه ای ثابت ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند. دیگران در اطاقهای دیگر هستند و گاه به هال می آیند و می روند. خواهر بزرگترم وارد هال میشود در حالی که به زنگ تلفنش پاسخ میدهد. به نظر از شنیدن خبری خوشحال می رسد. من نگران به او می نگرم، دلم نمیخواهد ناامید شود... رویایی  پر از رفت و آمد و ماجرا... اما از آن صحنه های زیادی بیادم نمانده است. گاه فلاش هایی در ذهنم می زند و می رود... هر چه بود همه در کنار مامان بودیم. گرچه بصورت پراکنده درآن خانه با اطاقهای متعددش. اطاقهایی که همه دربشان به روی هالی که تخت مامان در آن قرار داشت، باز میشد. هیچ پنجره و روزنه ای در اطاقها و هال وجود نداشت. هال با نور ضعیف لامپی روشن بود. مامان روی تخت دراز کشیده، ولی حرف نمی زد. فقط  رنگ پریده و نگران به اطراف خود و به ما خیره شده بود. از آن نگاه های مات و طولانی... دور تا دور خانه گویا بسته بود و راهی به بیرون نداشت. خانه ای بدون پنجره، بدون درب خروجیما همه  درون آن خانه، بدون روزنه ای به بیرون مانده بودیم. گویا محکوم به ماندن ابدی در آن خانه ی بدون روزنه با مادر بودیم! 

عاطفه اقبال - 10 نوامبر 2018



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر